صـــلـواتــی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
۲۳
اسفند ۹۲

در بنى اسرائیل عابدى بود به او گفتند: در فلان مکان درختى است که قومى آن را مى پرستند. خشمناک شد و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع کند. ابلیس به صورت پیر مردى در راه وى آمد و گفت : کجا مى روى ؟
عابد گفت : مى روم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع کنم ، تا مردم خداى را نه درخت را بپرستند.(34)
ابلیس گفت : دست بدار تا سخنى باز گویم . گفت : بگو، گفت : خداى را رسولانى است اگر قطع این درخت لازم بود خداى آنان را مى فرستاد. عابد گفت : ناچار باید این کار انجام دهم .
ابلیس گفت : نگذارم و با وى گلاویز شد، عابد وى را بر زمین زد. ابلیس ‍ گفت : مرا رها کن تا سخن دیگرى برایت گویم ، و آن این است که تو مردى مستمند هستى اگر ترا مالى باشد که بکارگیرى و بر عابدان انفاق کنى بهتر از قطع آن درخت است .
دست از این درخت بردار تا هر روز دو دینار در زیر بالش تو گذارم .
عابد گفت : راست مى گویى ، یک دینار صدقه مى دهم و یک دینار بکار برم بهتر از این است که قطع درخت کنم ؛ مرا به این کار امر نکرده اند و من پیامبر صلى الله علیه و آله نیستم که غم بیهوده خورم ؛ و دست از شیطان برداشت .
دو روز در زیر بستر خود دو دینار دید و خرج مى نمود، ولى روز سوم چیزى ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت که قطع درخت کند.
شیطان در راهش آمد و گفت : به کجا مى روى ؟ گفت : مى روم قطع درخت کنم ، گفت : هرگز نتوانى و با عابد گلاویز شد و عابد را روى زمین انداخت و گفت : بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا کنم .
گفت : مرا رها کن تا بروم ؛ لکن بگو چرا آن دفعه من نیرومندتر بودم ؟
ابلیس گفت : تو براى خدا و با اخلاص قصد قطع درخت را داشتى لذا خدا مرا مسخر تو کرد و این بار براى خود و دینار خشمگین شدى ، و من بر تو مسلط شدم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۳۰
مهران ارزانی
۲۲
اسفند ۹۲

عمرو بن عبدود شجاعى بود که با هزار سوار و مرد جنگى برابرى مى کرد. در جنگ احزاب مبارز طلبید، هیچ کس از مسلمین جراءت مبارزه با او را نداشت . تا اینکه حضرت على علیه السلام خدمت پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و اجازه مبارزه با او را پیشنهاد کرد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمودند: این عمرو بن عبدود است .
حضرت عرض کرد: من هم على بن ابیطالبم . و به طرف میدان حرکت کرد و مقابل عمرو ایستاد .
بعد از مبارزه حساس ، عاقبت على علیه السلام عمرو را بر زمین انداخت و بر روى سینه او نشست (31)
صداى فریاد مسلمین بلند شد و پیوسته به پیامبر صلى الله علیه و آله مى گفتند: یا رسول الله صلى الله علیه و آله بفرمایید على علیه السلام در کشتن عمرو تعجیل نماید.
پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: او را به خود واگذارید، او در کارش ‍ داناتر از دیگران است . هنگامى که سر عمرو را حضرت جدا نمود، خدمت پیامبر صلى الله علیه و آله آورد. فرمود: یا على علیه السلام چه شد که در جدا کردن سر عمر توقف نمودى ؟
عرض کرد: یا رسول الله صلى الله علیه و آله موقعى که او را بر زمین انداختم مرا ناسزا گفت : من غضبناک شدم ، ترسیدم اگر در حال خشم او را بکشم ، این عمل از من به واسطه تسلى خاطر و تشفى نفس صادر شود، ایستادم تا خشمم فرو نشست آنگاه از براى رضاى خدا و در راه فرمانبردارى او سرش را از تن جدا کردم .
آرى براى این اخلاص و مبارزه با ارزش ، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
(شمشیر على در روز جنگ خندق (32) با ارزش تر از عبادت جن و انس ‍ است .)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۱۱
مهران ارزانی
۲۲
اسفند ۹۲

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: سه نفر از بنى اسرائیل با یکدیگر هم سفر شدند و به مقصدى روان شدند. در بین راه بارى ظاهر شد و باریدن آغاز نمود، خود را پناهنده به غارى نمودند.
ناگهان سنگى درب غار را گرفت و روز را بر آنان چون شب ، ظلمانى ساخت . راهى جز آنکه به سوى خدا روند نداشتند. یکى از آنان گفت خوب است کردار خالص و پاک خود را وسیله قرار دهیم ، باشد که نجات یابیم ، و هر سه نفر این طرح را قبول کردند.
یکى از آنان گفت : پروردگارا تو خود مى دانى که من دختر عمویى داشتم که در کمال زیبائى بود، شیفته و شیداى او بودم ، تا آنکه در موضعى تنها او را یافتم ، به او در آویختم و خواستم کام دل برگیرم که آن دختر عمو سخن آغاز کرد و گفت : اى پسر عمو از خدا بترس و پرده عفت مرا مدر. من به این سخن پاى بر هواى نفس گذاردم و از آن کار دست کشیدم ، خدایا اگر این کار از روى اخلاص نموده ام و جز رضاى تو منظورى نداشتم ،این جمع را از غم و هلاکت نجات ده ناگاه دیدند آن سنگ مقدارى دور شد و فضاى غار کمى روشن گردید.
دومى گفت : خدایا تو مى دانى که من پدر و مادرى سالخورده داشتم ، که از پیرى قامتشان خمیده بود، و در همه حال به خدمت آنان مشغول بودم شبى نزدشان آمدم که خوراک نزد آنان بگذارم و برگردم ، دیدم آنان در خوابند، آن شب تا صبح خوراک بر دست گرفته نزد آنان بودم و آنان را از خواب بیدار نکردم که آزرده شوند.
پروردگارا اگر این کار محض رضاى تو انجام دادم ، در بسته به روى ما بگشا و ما را رهائى ده ؛ در این هنگام مقدارى دیگر سنگ به کنار رفت سومى عرض ‍ کرد: اى داناى هر نهان و آشکارا، تو خود مى دانى که من کارگرى داشتم ؛ چون مدتش تمام شد مزد وى را دادم ، و او راضى نشد و و بیش از آن اندازه طلب مزد مى کرد، و از نزدم برفت .
من آن وجه را گوسفندى خریدارى کرم و جداگانه محافظت مى نمودم که در اندک زمان بسیار شد. بعد از مدتى آن مرد آمد و مزد خود را طلب نمود. من اشاره به گوسفندان کردم . آن گمان کرد که او را مسخره مى کنم ؛ بعد همه گوسفندان را گرفت و رفت .
پروردگارا اگر این کار را براى رضاى تو انجام داده ام و از روى اخلاص بوده ، ما را از این گرفتارى نجات بده . در این وقت تمام سنگ به کنارى رفت و هر سه با دلى مملو از شادى از غار خارج شدند و به سفر خویش ادامه دادند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۰۷
مهران ارزانی
۲۱
اسفند ۹۲

بعد از آنکه برادران با حیله یوسف علیه السلام را به بیرون شهر بردند و او را زدند و درون چاه انداختند؛ و پدر را در غم یوسف به حزن و گریه دائمى وادار کردند... سالها گذشت تا فهمیدند برادرشان پادشاه مصر شد و بالاخره با پدر و برادران نزدش رسیدند.
یوسف ع نخستین جمله اى را که گفت این بود: (خداى من ! به من احسان کرد که مرا از زندان بیرون آورد.)
اینکه از گرفتارى چاه و به دنبالش بردگى خود نامى به زبان نیاورد، ظاهرا از روى جوانمردى بود که نخواست برادران را خجالت زده کند و آزارهائى را که از آنها دیده بود اظهار کند و آن خاطرات تلخ را تجدید نماید.
بعد فرمود: این شیطان بود که برادرانم را وادار کرد تا آن اعمال نابجا را نسبت به من انجام دهند و مرا به چاه افکنند و پدر را به فراق من مبتلا کنند؛ اما خداى سبحان این احسان را فرمود: که همان رفتار نابجاى آنها را مقدمه عزت و بزرگى ما خاندان قرار داد!
این هم از بزرگوارى یوسف ع بود که رفتار ظالمانه برادران را نسبت به خود به شیطان منسوب داشت و او را مقصر اصلى دانست تا برادران شرمنده نشوند و راه عذرى براى کارهاى خویشتن داشته باشند.
فرمود: (امروز بر شما ملامتى نیست ) و از جانب من آسوده خاطر باشید که شما را عفو کردم و گذشته ها را نادیده مى گیرم و از طرف خداى تعالى نیز مى توانم این نوید را به شما بدهم و از وى بخواهم که (خدا نیز از گناه شما درگذرد زیرا او مهربانترین مهربانان است .)
(آرى بدون شک هر کس تقوا و صبر پیشه سازدخداوند پاداش ‍ نیکوکاران را تباه نمى کند.)
درسى که حضرت یوسف علیه السلام نسبت به بدیهاى برادران به همگان داد، احسان نیک در مقابل بدى کردار آنان بود که انشاء الله ما هم بتوانیم نسبت به برادران دینى این چنین باشیم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۵۸
مهران ارزانی
۲۱
اسفند ۹۲

روز نوروزى (منصور دوانیقى ) که بعد از برادرش ابوالعباس سفاح به خلافت رسید امام کاظم علیه السلام را امر کرد که در مجلس روز عید بنشیند و مردم براى تبریک بیایند و هدایاى خود را نزدش بگذارند و حضرت آنها را قبول کند.
حضرت فرمود: عید نوروز عید سنتى فرس (ایرانیان ) است و در اسلام درباره آن چیزى وارد نشده است .
منصور گفت : این کار را به خاطر سیاست لشگر و سپاه مى کنم ، شما را به خداوند عظیم سوگند مى دهم که قبول کنید و در مجلس بنشینید، حضرت هم قبول کردند و در مجلس نشستند و اعیان لشگر و امراء و مردم خدمتش ‍ شرفیاب مى شدند و تهنیت مى گفتند، و هدایا را نزد حضرتش ‍ مى گذاشتند.
منصور خادمى را موکل کرده بود که نزد حضرت بایستد و اموال را که مى آورند ثبت و ضبط کند. آخرین نفرات از مردم ، پیرمردى بود که وارد شد و عرض کرد: یابن رسول الله من مردى فقیر مى باشم و مالى ندارم که براى شما هدیه بیاورم ولیکن هدیه من سه بیت شعرى است که جدم در مرثیه جد شما حسین بن على علیه السلام سروده ، اشعار را خواند
حضرت فرمود: هدیه شما را قبول کردم ، و در حقش دعاى خیر کرد.
پس سر خود را به طرف خادم منصور بلند کردند و فرمود: برو نزد منصور و او را از این اموال جمع شده خبر بده و بگو چه باید کرد؟
خادم رفت و برگشت و گفت : امیر مى گوید تمام آن را به شما بخشیدم در هر راهى که مى خواهى صرف کن .
پس حضرت به آن پیرمرد فرمود: تمام این اموال را بردار که همه را به تو بخشیدم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۵۷
مهران ارزانی
۲۱
اسفند ۹۲

یکى از اصحاب بزرگ پیامبر صلى الله علیه و آله (ابوایوب انصارى ) بود. موقعى که پیامبر صلى الله علیه و آله از مکه به مدینه هجرت کردند، همه قبایل مدینه تقاضا کردند که پیامبر صلى الله علیه و آله بر آنان فرود آید! پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: هر جا شترم نشست همانجا را انتخاب کنم . تا اینکه نزدیک خانه هاى (بنى مالک بن النجار) رسید در محلى که بعدها درب مسجد پیامبر صلى الله علیه و آله قرار گرفت ، شتر به زمین نشست . پس از اندکى برخاست و به راه افتاد، باز به محل اول برگشت و به زمین نشست .
مردم نزد پیامبر صلى الله علیه و آله آمدند و هرکس او را به خانه خودش ‍ دعوت مى کرد. ابوایوب فورى خورجین پیامبر صلى الله علیه و آله را از پشت شتر گرفت و به خانه خود برد.
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خورجین چه شد؟ گفتند: ابوایوب آن را به خانه خود برد. فرمود: شخص باید همراه بارش و به خانه ابوایوب تشریف بردند و تا موقعى که خانه هاى اطراف مسجد ساخته شد در خانه ابوایوب تشریف داشتند.
اول در اطاق پایین و همکف بودند بعد ابوایوب عرضه داشتند یا رسول الله صلى الله علیه و آله مناسب نیست شما در طبقه پایین و ما در طبقه فوقانى باشیم ، خوب است شما بالا تشریف ببرید.
حضرت قبول کردند و دستور دادند اثاثیه را به طبقه فوقانى ببرند. او در تمام جنگها همانند بدر و احد و غزوات در رکاب پیامبر صلى الله علیه و آله با دشمنانش مى جنگید و شهامتهاى بزرگى از خود نشان مى داد.
در جنگ خیبر پس از پیروزى در برگشت پشت خیمه پیامبر صلى الله علیه و آله نگهبانى مى داد وقتى صبح شد پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: بیرون خیمه چه کسى است ؟ عرض کرد: منم ابوایوب ... دوباره پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خدا ترا رحمت کند. (آرى ابوایوب از راه احسان و نیکى با مال و جان این دعاى پیامبر صلى الله علیه و آله نصیب او شد.)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۵۶
مهران ارزانی
۲۱
اسفند ۹۲

امام صادق علیه السلام فرمود: زنى در کعبه طواف مى کرد و مردى هم پشت سر آن زن مى رفت . آن زن دست خود را بلند کرده بود که آن مرد دستش را به روى بازوى آن زن گذاشت ؛ خداوند دست آن مرد را به بازوى آن زن چسبانید.
مردم جمع شدند حتى قطع رفت و آمد شد. کسى را به نزد امیر مکه فرستادند و جریان را گفتند. او علما را حاضر نمود، و مردم هم جمع شده بودند که چه حکم و عملى نسبت به این خیانت و واقعه کنند، متحیر شدند! امیر مکه گفت : آیا از خانواده پیامبر صلى الله علیه و آله کسى هست ؟
گفتند: بلى حسین بن على علیه السلام اینجاست . شب امیر مکه حضرت را خواستند و حکم را از حضرتش پرسیدند.
حضرت اول رو به کعبه نمود و دستهایش را بلند کرد و مدتى مکث فرمود: و بعد دعا کردند. سپس آمدند دست آن مرد به قدرت امامت از بازوى آن زن جدا نمودند.
امیر مکه گفت : اى حسین علیه السلام آیا حدى نزنم ؟ گفت : نه .
صاحب کتاب گوید: این احسانى بود که حضرت نسبت به این ساربان کرد اما همین ساربان در عوض خوبى و احسان حضرت در تاریکى شب یازدهم به خاطر گرفتن بند شلوار امام دست حضرت را قطع کرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۵۲
مهران ارزانی
۲۱
اسفند ۹۲

مرد یهودى و فقیر با شخصى آتش پرست که مال زیاد داشت ، به راهى مى رفتند، آتش پرست شترى داشت و اسباب سفر نیز همراه داشت ؛ از یهودى سؤ ال کرد: مذهب و مرام تو چیست ؟
گفت : عقیده ام آن است که جهان را آفریدگارى است و او را پرستش مى کنم و به او پناه مى برم ، و هر کس موافق مذهب من مى باشد به او نیکى مى کنم و هر کس مخالف مذهب من است خون او را بریزم .
یهودى از آتش پرست سؤ ال کرد: مرام تو چیست ؟ گفت : خود و همه موجودات را دوست مى دارم و به کسى بدى نمى کنم و به دوست و دشمن احسان و نیکى مى کنم . اگر کسى با من بدى کند به او جز با نیکى رفتار نکنم ، به سبب آنکه مى دانم که جهان هستى را آفریدگارى است . یهودى گفت : این قدر دروغ مگو که من همنوع تو هستم ، و تو روى شتر با وسایل مسافرت مى کنى و من با پاى پیاده با تهى دستى ، نه از خوراک خود مى دهى و نه سوار بر شترت مى نمایى .
آتش پرست از شتر پیاده شد و سفره غذا را در مقابل یهودى پهن کرد یهودى مقدارى نان خورد و با خواهش بر شتر او نشست تا خستگى بگیرد. مقدارى راه که با یکدیگر حرکت کردند، یهودى ناگهان تازیانه بر شتر نواخت و فرار نمود. آتش پرست هر چند فریاد کرد: که اى مرد من به تو احسان نمودم آیا این جزاى احسان من است که مرا در بیابان تنها بگذارى ، فایده اى نکرد. یهودى با فریاد مى گفت : قبلا مرام خود را به تو گفتم که هر کس مخالف مرام من است او را هلاک کنم .
آتش پرست رو به آسمان کرد و گفت : خدایا من به این مرد نیکوئى کردم و او بدى نمود، داد مرا از او بستان .
این گفت و به راه خود ادامه داد. هنوز مقدارى راه را نپیموده بود که ناگهان چشمش به شترش افتاد که ایستاده و یهودى را بر زمین انداخته و تمام بدنش مجروح و ناله اش بلند است .
خوشحال شد و شتر خود را گرفت و بر آن نشست و مى خواست حرکت کند که ناله یهودى بلند شد: اى مرد نیکوکار تو میوه احسان را چشیدى و من پاداش بدى را دیدم ، اینک به عقیده خودت از راه احسان رومگردان و به من نیکى کن و مرا در این بیابان رها مکن .
او بر یهودى رحم و شفقت نمود او را بر شتر خویش سوار کرد و به شهر رساند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۵۲
مهران ارزانی
۲۱
اسفند ۹۲

در ایامى که امیرالمؤ منین علیه السلام زمامدار کشور اسلام بود، اغلب به سرکشى بازارها مى رفت و گاهى به مردم تذکراتى مى داد.
روزى از بازار خرمافروشان گذر مى کرد، دختر بچه اى را دید که گریه مى کند، ایستاد و علت گریه اش را پرسش کرد. او در جواب گفت : آقاى من یک درهم داد خرما بخرم ، از این کاسب خریدم به منزل بردم اما نپسندیدند، حال آورده ام که پس بدهم کاسب قبول نمى کند.
حضرت به کاسب فرمود: این دختر بچه خدمتکار است و از خود اختیار ندارد، شما خرما را بگیر و پولش را برگردان .
کاسب از جا حرکت کرد و در مقابل کسبه و رهگذرها با دستش به سینه على علیه السلام زد که او را از جلوى دکانش رد کند.
کسانى که ناظر جریان بودند آمدند و به او گفتند، چه مى کنى این على بن ابیطالب علیه السلام است !!
کاسب خود را باخت و رنگش زرد شد، و فورا خرماى دختربچه را گرفت و پولش را داد.
سپس به حضرت عرض کرد: اى امیرالمؤ منین علیه السلام از من راضى باش ‍ و مرا ببخش .
حضرت فرمود: چیزى که مرا از تو راضى مى کند این است که : روش خود را اصلاح کنى و رعایت اخلاق و ادب را بنمایى .


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۴۹
مهران ارزانی
۲۱
اسفند ۹۲

یکى از اقوام امام سجاد علیه السلام ، نزد حضرتش آمد و شروع به ناسزا گفتن کرد. حضرت در جواب او چیزى نفرمودند چون از مجلس آن شخص ‍ برفت ، حضرت به اهل مجلس خود فرمود: شنیدید آنچه را که این شخص ‍ گفت الان دوست دارم که با من بیایید و برویم نزد او تا جواب مرا از دشنام او بشنوید.
آنان گفتند: ما همراه شما مى آییم و دوست داشتیم که جواب او را مى دادى . حضرت حرکت کردند و این آیه شریفه را مى خواندند: (آنان که خشم خود را فرو نشانند و از بدى مردم در گذرند (نیکو کارند) و خدا دوستدار نکوکاران است .)
راوى این قضیه گفت : ما از خواند این آیه فهمیدیم که حضرت به او خوبى خواهد کرد.
پس حضرت آمدند تا منزل آن شخص و او را صدا زدند و فرمودند که به او بگویند على بن الحسین علیه السلام است .
چون آن شخص شنید که حضرت آمده ، گمان کرد حضرت براى جواب گوئى دشنام آمده است !
حضرت تا او را دیدند فرمودند: اى برادر تو نزدم آمدى و مطالبى ناگوار و بد گفتى ، اگر آنچه گفتى از بدى در من است از خداوند مى خواهم که مرا بیامرزد، و اگر آنچه گفتى در من نیست ، خداوند ترا بیامرزد.
آن شخص چون چنین شنید میان دیدگان حضرت را بوسید و گفت : آنچه من گفتم در تو نیست ، و من به این بدى ها سزاوارترم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۴۸
مهران ارزانی