صـــلـواتــی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
۲۹
اسفند ۹۲

روزى (حجاج بن یوسف ثقفى ) خونخوار (و وزیر عبدالملک بن مروان خلیفه عباسى ) در بازار گردشى مى کرد. شیر فروشى را مشاهده کرد که با خود صحبت مى کند. به گوشه اى ایستاد و به گفته هایش گوش داد که مى گفت :
این شیر را مى فروشم ، در آمدش فلان مقدار خواهد شد. استفاده آن را با در آمدهاى آینده روى هم مى گذارم تا به قیمت گوسفندى برسد، یک میش ‍ تهیه مى کنم هم از شیرش بهره مى برم و بقیه در آمد آن سرمایه تازه اى مى شود بعد از چند سال سرمایه دارى خواهم شد و گاو و گوسفند و ملک خواهم داشت .
آنگاه (دختر حجاج بن یوسف ) را خواستگارى مى کنم ، پس از ازدواج با او شخص با اهمیتى مى شوم . اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپیچى کند با همین لگد چنان مى زنم که دنده هایش خورد شود؛ همین که پایش را بلند کرد به ظرف شیر خورد و همه آن به زمین ریخت .
حجاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازیانه بر بدنش بزنند.
شیر فروش پرسید: براى چه مرا بى تقصیر مى زنید؟! حجاج گفت : مگر نگفتى اگر دختر مرا مى گرفتى چنان لگد مى زدى که پهلویش بشکند، اینک به کیفر آن لگد باید صد تازیانه بخورى

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۲۹
مهران ارزانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی