(فضیل بن عیاض ) گوید: روزى شخص پریشانى قدرى ریسمان که عیالش بافته
بود به بازار برد تا با فروش آن ، از گرسنگى نجات پیدا کنند. ریسمان را به یک
درهم فروخت و خواست نانى تهیه کند که در این هنگام ، دو نفر را مشاهده کرد که به سبب
یک درهم با یکدیگر نزاع مى کنند و سر و صورت یکدیگر را مجروح نموده ، و به نزاع
خویش هم ادامه مى دهند.
آن شخص جلو آمد و گفت : یک درهم را بگیرید تا نزاع شما تمام شود و این کار را کرد و
بین آنان را اصلاح نمود و باز با تهى دستى به
منزل رهسپار گشت و داستان را براى همسرش
نقل کرد، او نیز خشنود گشت .
آنگاه زن اطراف خانه را جستجو کرد و لباس کهنه اى را پیدا نمود و به شوهر خود داد
تا بفروشد و غذائى تهیه کند.
مرد لباس کهنه را به بازار آورد و کسى از او نخرید، لکن دید مردى ماهى گندیده اى در
دست دارد گفت : بیا معامله و معاوضه کنیم ، ماهى فروش
قبول کرد. لباس کهنه را داد و ماهى فاسد را گرفت و به
منزل آمد.
زن مشغول آماده کردن ماهى شد که ناگهان چیزى قیمتى در شکم ماهى یافت و به شوهر داد
تا به بازار ببرد و بفروشد.
آن را به بازار آورد به قیمت خوبى (دوازده بدره ) فروخت و به
منزل مراجعت کرد.چون وارد خانه شد فقیرى بر در آواز داد: از آنچه خداى به شما داده مرا
عنایت کنید. آن مرد همه پولها را نزد فقیر گذاشت و گفت : هر چه مى خواهى بردار، فقیر
برداشت چند قدم برنداشت که مراجعت نمود و گفت :
من فقیر نیستم ، فرستاده خدایم ، خواستم اعلان کنم که این پاداش احسان شماست که میان
آن دو نفر را اصلاح و سازش دادید.