صـــلـواتــی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۳
اسفند ۹۲
درباره مرحوم عارف بالله (میرزا جواد آقا ملکى ) (متوفى 1343 ه‍ ق ) نوشته اند؛ ابتداى سلوکش بعد از دو سال خدمت استاد عارف خود ملا (حسینقلى همدانى ) (متوفى 1311) عرض مى کند: من در سیر و سلوک خود به جائى نرسیدم !!
استاد مى فرماید: اسم شما چیست ؟ عرض مى کند: مرا نمى شناسید، من جواد تبریزى ملکى هستم . مى فرماید: شما با فلان ملکى ها بستگى دارید؟
عرض مى کند: بلى و از آنها انتقاد مى کند.
استاد مى فرماید: هر وقت توانستى کفش آنها را که بد میدانى پیش پایشان جفت کنى ، من خود به سراغ تو خواهم آمد.
میرزا جواد آقا فردا که به درس مى رود خود پایین تر از بقیه شاگردان مى نشیند، و رفته رفته طلبه هائى که از فامیل ملکى در نجف بودند و او آنها را خوب نمى شناخته ، مورد محبت خود قرار مى دهد، تا جائى که کفش را پیش پاى آنان جفت مى کند. چون این خبر به آن طایفه که در تبریز ساکن بودند، مى رسد رفع کدورت فامیلى مى شود.
بعدا میرزا جواد استاد مى فرماید: دستور تازه اى (بعد از اصلاح فامیلى ) نیست ، تو باید حالت اصلاح شود و از همین دستورات شرعى بهره مند شوى ، ضمنا یادآور مى شود که کتاب مفتاح الفلاح مرحوم شیخ بهائى براى عمل کردن خوب است .
میرزا کم کم ترقى مى کند و به حوزه قم مى آید و به تربیت نفوس مى پردازد و عده زیادى از خواص و عوام از او بهره مند مى شوند... .
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۵۹
مهران ارزانی
۲۳
اسفند ۹۲

(فضیل بن عیاض ) گوید: روزى شخص پریشانى قدرى ریسمان که عیالش بافته بود به بازار برد تا با فروش آن ، از گرسنگى نجات پیدا کنند. ریسمان را به یک درهم فروخت و خواست نانى تهیه کند که در این هنگام ، دو نفر را مشاهده کرد که به سبب یک درهم با یکدیگر نزاع مى کنند و سر و صورت یکدیگر را مجروح نموده ، و به نزاع خویش هم ادامه مى دهند.
آن شخص جلو آمد و گفت : یک درهم را بگیرید تا نزاع شما تمام شود و این کار را کرد و بین آنان را اصلاح نمود و باز با تهى دستى به منزل رهسپار گشت و داستان را براى همسرش نقل کرد، او نیز خشنود گشت .
آنگاه زن اطراف خانه را جستجو کرد و لباس کهنه اى را پیدا نمود و به شوهر خود داد تا بفروشد و غذائى تهیه کند.
مرد لباس کهنه را به بازار آورد و کسى از او نخرید، لکن دید مردى ماهى گندیده اى در دست دارد گفت : بیا معامله و معاوضه کنیم ، ماهى فروش ‍ قبول کرد. لباس کهنه را داد و ماهى فاسد را گرفت و به منزل آمد.
زن مشغول آماده کردن ماهى شد که ناگهان چیزى قیمتى در شکم ماهى یافت و به شوهر داد تا به بازار ببرد و بفروشد.
آن را به بازار آورد به قیمت خوبى (دوازده بدره ) فروخت و به منزل مراجعت کرد.چون وارد خانه شد فقیرى بر در آواز داد: از آنچه خداى به شما داده مرا عنایت کنید. آن مرد همه پولها را نزد فقیر گذاشت و گفت : هر چه مى خواهى بردار، فقیر برداشت چند قدم برنداشت که مراجعت نمود و گفت :
من فقیر نیستم ، فرستاده خدایم ، خواستم اعلان کنم که این پاداش احسان شماست که میان آن دو نفر را اصلاح و سازش دادید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۵۳
مهران ارزانی
۲۳
اسفند ۹۲

(عبدالملک ) گوید: بین حضرت باقر علیه السلام و بعضى فرزندان امام حسن علیه السلام اختلافى پیدا شد، من خدمت امام رفتم و خواستم در این میان سخنى بگویم تا شاید اصلاح شود.
امام فرمود: تو چیزى در بین ما مگو، زیرا مثل ما با پسر عمویمان مانند همان مردى است که در بنى اسرائیل زندگى مى کرد، و او را دو دختر بود یکى از آن دو را به مردى کشاورز و دیگرى را به شخصى کوزه گر شوهر داده بود.
روزى براى دیدن آنها حرکت کرد؛ اول پیش آن دخترى که زن کشاورز بود رفت و از او احوال پرسید: دختر گفت : پدرجان شوهرم زراعت فراوانى کرده اگر باران بیاید حال ما از تمام بنى اسرائیل بهتر است .
از منزل آن دختر به خانه دیگر دخترش رفت و از احوالش پرسید، گفت : پدر، شوهرم کوزه زیادى ساخته اگر خداوند مدتى باران نفرستد تا کوزه هاى او خشک شود حال ما از همه نیکوتر است .
آن مرد از خانه دختر خود خارج شد در حالى که مى گفت : خدایا تو خودت هر چه صلاح مى دانى بکن ، در این میان مرا نمى رسد که به نفع یکى درخواستى بکنم ، هرچه صلاح است آنها را انجام ده .
امام فرمود: شما نیز نمى توانید بین ما سخنى بگویید، مبادا در این میان بى احترامى به یکى از ما شود، وظیفه شما به واسطه پیامبر صلى الله علیه و آله نسبت به ما احترام نسبت به همه ما است .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۴۶
مهران ارزانی
۲۳
اسفند ۹۲

(ام سلیم همسر ابوطلحه انصارى ) از زنان جلیله هاشمیه بود. هنگامى که ابوطلحه از او خواستگارى کرد گفت : تو مرد شایسته اى ، اما چکنم که کافرى و من زنى مسلمانم ، اگر اسلام بیاورى ، مهریه همان اسلام آوردنت باشد.
(ابوطلحه ) بعد از قبول اسلام از اصحاب بزرگ پیامبر صلى الله علیه و آله بشمار مى رفت . در جنگ احد پیش روى پیامبر صلى الله علیه و آله تیراندازى مى کرد؛ پیامبر صلى الله علیه و آله بر روى پنجه پا بلند مى شد تا هدف تیر او را مشاهده کند.
در این جنگ سینه خود را جلو سینه ى پیامبر صلى الله علیه و آله نگاه داشته ، عرض مى کرد: سینه من سپر جان مقدس شما باشد پیش از آنکه تیر به شمار رسد، مایلم سینه مرا بشکافد. ابوطلحه پسرى داشت که بسیار مورد علاقه او بود، اتفاقا مریض شد. مادر پسر، ام سلیم از زنان با جلالت اسلام بود. همین که احساس کرد نزدیک است فرزند فوت شود، ابوطلحه را خدمت پیامبر صلى الله علیه و آله فرستاد. پس از رفتنش بچه از دنیا رفت .ام سلیم او را در جامه اى پیچیده ، کنار اطاق گذاشت .
فورا غذاى مطبوعى تهیه نمود و خویش را براى پذیرائى شوهر آراست . وقتى ابوطلحه آمد، حال فرزند خود را پرسید، در جواب گفت : خوابیده است . پرسید: غذائى آماده است ؟ گفت : آرى ، غذا را آورد باهم صرف کردند و پس از غذا از نظر غریزه جنسى نیز خود را بى نیاز کرده ، در آن بین که شوهر بهترین دقائق لذت جنسى را داشت ، ام سلیم به ابوطلحه گفت : چندى پیش امانتى از شخصى نزد من بود، آن را امروز به صاحبش رد کردم ، از این موضوع که نگران نیستى ؟
گفت : چرا نگران باشم وظیفه تو همین بود. ام سلیم گفت : پس در این صورت به تو مى گویم فرزندت امانتى بود از خدا در دست تو، امروز امانت را خدا گرفت .
(ابوطلحه ) بدون هیچ تغییر حالى گفت من به شکیبائى از تو که مادر او بودى سزاوارترم .
از جا حرکت کرده غسل نمود و دو رکعت نماز خواند، پس از آن خدمت پیامبر صلى الله علیه و آله رسید، فوت فرزند و عمل ام سلیم را به عرض آن جناب رسانید.
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند در آمیزش امروز شما برکت دهد، آنگاه فرمود: شکر مى کنم خداى را که در میان امت من نیز زنى همانند زن صابره بنى اسرائیل قرار داد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۰۷
مهران ارزانی
۲۳
اسفند ۹۲

با توجه به عمر طولانى (حضرت نوح ) علیه السلام و بودن در میان مردم ، و علاقه زیادى که قوم او به بت پرستى داشتند مى توان گفت ، که او چه اندازه اذیت و آزار دید و در مقابل آنها استقامت ورزید.
گاهى مردم آن قدر او را کتک مى زدند که سه روز تمام به حال بیهوشى و اغماء مى افتاد و از گوش وى خون مى آمد.او را برمى داشتند و در خانه اى مى انداختند وقتى به هوش مى آمد، مى گفت : خدایا قوم مرا هدایت کن که نمى دانند.
قریب نهصد و پنجاه سال مردم را به خدا دعوت کرد ولى آن مردم جز بر طغیان و سرکشى خود نیفزودند تا جائى که مردم دست کودکان خود را مى گرفتند و آنها را بالاى سر نوح مى آوردند و مى گفتند: فرزندان اگر پس از ما زنده ماندید مبادا از این دیوانه پیروى کنید!!
و مى گفتند: اى نوح علیه السلام اگر دست از گفتارت برندارى سنگسار خواهى شد... و اینان که از تو پیروى مى کنند جز فرومایگانى نیستند که بدون تاءمل سخنانت را گوش داده و دعوتت را پذیرفته اند؛ و وقتى نوح سخن مى گفت : انگشتها در گوش مى گذاشتند و لباس بر سر مى کشیدند تا صداى او را نشنوند و صورت او را نبینند. کار نوح علیه السلام را به جائى رساندند که به خدا استغاثه کرد و گفت : خدایا من مغلوبم یاریم ده میان من و ایشان گشایشى فرما.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۴۲
مهران ارزانی
۲۳
اسفند ۹۲

(امیر تیمور گورگان ) در هر پیشامدى آن قدر ثبات قدم داشت که هیچ مشکلى سد راه وى نمى شد. علت را از او خواهان شدند، گفت :
وقتى از دشمن فرار کرده بودم و به ویرانه اى پناه بردم ، در عاقبت کار خویش ‍ فکر مى کردم ؛ ناگاه نظرم بر مورى ضعیف افتاد که دانه غله اى از خود بزرگتر را برداشته و از دیوار بالا مى برد.
چون دقیق نظر کردم و شمارش نمودم دیدم ، آن دانه شصت و هفت مرتبه بر زمین افتاد، و مورچه عاقبت آن دانه را بر سر دیوار برد. از دیدار این کردار مورچه چنان قدرتى در من پدیدار گشت که هیچگاه آنرا فراموش ‍ نمى کنم .
با خود گفتم : اى تیمور تو از مورى کمترى نیستى ، برخیز و درپى کار خود باش ، سپس برخاستم و همت گماشتم تا به این پایه از سلطنت رسیدم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۲۴
مهران ارزانی
۲۳
اسفند ۹۲

در آغاز اسلام ، خانواده اى کوچک و مستضعف از چهار نفر تشکیل مى شوند به اسلام گرویدند. و به طور عجیبى در برابر شکنجه هاى بیرحمانه مشرکان ، استقامت نمودند.
این چهار نفر عبارت بودند از: (یاسر و سمیه (شوهر و زن ) و دو فرزندشان به نام عمار و عبدالله .)
یاسر زیر رگبار شلاق دشمن ، همچنان ایستاد و از اسلام خارج نشد تا جان سپرد.
همسرش (سمیه ) با اینکه پیرزن بود تا حدى که او را عجوزه خوانده اند با فریادهاى خود در برابر شکنجه دشمنان استقامت نمود. سرانجام ابوجهل آخرین ضربت را به ناحیه شکم او زد و او نیز به شهادت رسید.
ابوجهل علاوه بر آزار بدنى ، او را آزار روحى نیز مى داد، و به او که پیرزن قد خمیده بود مى گفت : تو به خاطر خدا به محمد ایمان نیاورده اى ، بلکه شیفته جمال محمد و عاشق رنگ او شده اى .
فرزندش (عبدالله ) نیز تحت شکنجه شدید قرار گرفت ، ولى استوار ماند فرزند دیگرش عمار را به بیابان سوزان مى بردند، و در برابر تابش ‍ آفتاب عریان مى کردند، و زره آهنین بر تن نیم سوخته اش مى نمودند و او را روى ریگهاى سوزان بیابان مکه ، که همچون پاره هاى آهن گداخته کوره آهنگران بود، مى خواباندند و حلقه هاى زره در بدنش فرو مى رفت و به او مى گفتند: به محمد صلى الله علیه و آله کافر شود و دو بت لات و عزى را پرستش کن و او تسلیم شکنجه گران نمى شد.
آثار پاره هاى آتش آن چنان در بدن عمار اثر کرده بود که پیامبر صلى الله علیه و آله او را آن گونه دید، که گوئى بیمارى برص گرفته و آثار پوستى این بیمارى در صورت و بازوان و بدن وجود دارد.
پیامبر صلى الله علیه و آله به این خاندان مى فرمود: استقامت کنید اى خاندان یاسر، صبر نمائید که قطعا وعده گاه شما بهشت است .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۲۱
مهران ارزانی
۲۳
اسفند ۹۲

قال الله الحکیم : (فاستقم کما امرت و من تاب معک
: اى پیامبر صلى الله علیه و آله تو چنانکه ماءمورى استقامت کن و کسى که با همراهى تو بخدا: رجوع کرد (نیز پایدار باشد)
قال الصادق علیه السلام : من ابتلى من المؤ منین ببلاء فصبر علیه کان له مثل اجر الف شهید
: هر مؤ منى به بلائى مبتلا شود و بر آن صبر کند برایش مثل اجر هزار شهید خواهد بود.
شرح کوتاه :
بلاءها و گرفتاریها با استقامت و پایدارى آسان مى شوند.
هر صاحب درد چون ایمان دارد بخاطر امتحان بى صبرى نمى کند تا به ایمانش خدشه وارد شود.
اینکه فرمودند (مؤ من از کوه سخت تر) است بخاطر پایداریش در مقابله با دشمنى ها و از دست دادن اموال و فرزند و مانند اینهاست ، حتى مؤ من کامل حزن بر قبلش راه پیدا نمى کند.
ناسازگارى روزگار با عزم ثابت و تیشه استقامت ، مشکل ایجاد نمى کند مگر کسانى که این صفت را ندارند و به اندک ناملایماتى از جا کنده مى شوند.
اگر دین خدا امروز به دست ما رسیده با استقامت پیامبر صلى الله علیه و آله و صبر امام على علیه السلام .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۳۶
مهران ارزانی
۲۳
اسفند ۹۲

حضرت موسى علیه السلام عرض کرد: خداوندا مى خواهم آن مخلوق را که خود را خالص براى یاد تو کرده باشد و در طاعتت بى آلایش باشد را ببینم .
خطاب رسید: اى موسى علیه السلام برو در کنار فلان دریا تا به تو نشان بدهم آنکه را مى خواهى . حضرت رفت تا رسید به کنار دریا: دید درختى در کنار دریاست و مرغى بر شاخه اى از آن درخت که کج شده به طرف دریا نشسته است و مشغول به ذکر خداست . موسى از حال آن مرغ سؤ ال کرد. در جواب گفت : از وقتى که خدا مرا خلق کرده ، است در این شاخه درخت مشغول عبادت و ذکر او هستم و از هر ذکر من هزار ذکر منشعب مى شود.
غذاى من لذت ذکر خداست . موسى سؤ ال نمود: آیا از آنچه در دنیا یافت مى شود آرزو دارى ؟ عرض کرد: آرى ، آرزویم این است که یک قطره از آب این دریا را بیاشامم . حضرت موسى تعجب کرد و گفت : اى مرغ میان منقار تو و آب این دریا چندان فاصله اى نیست ، چرا منقار را به آب نمى رسانى ؟ عرض کرد:
مى ترسم لذت آن آب مرا از لذت یاد خدایم باز دارد. پس موسى از روى تعجب دو دست خود را بر سر زد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۳۴
مهران ارزانی
۲۳
اسفند ۹۲

در بنى اسرائیل عابدى بود به او گفتند: در فلان مکان درختى است که قومى آن را مى پرستند. خشمناک شد و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع کند. ابلیس به صورت پیر مردى در راه وى آمد و گفت : کجا مى روى ؟
عابد گفت : مى روم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع کنم ، تا مردم خداى را نه درخت را بپرستند.(34)
ابلیس گفت : دست بدار تا سخنى باز گویم . گفت : بگو، گفت : خداى را رسولانى است اگر قطع این درخت لازم بود خداى آنان را مى فرستاد. عابد گفت : ناچار باید این کار انجام دهم .
ابلیس گفت : نگذارم و با وى گلاویز شد، عابد وى را بر زمین زد. ابلیس ‍ گفت : مرا رها کن تا سخن دیگرى برایت گویم ، و آن این است که تو مردى مستمند هستى اگر ترا مالى باشد که بکارگیرى و بر عابدان انفاق کنى بهتر از قطع آن درخت است .
دست از این درخت بردار تا هر روز دو دینار در زیر بالش تو گذارم .
عابد گفت : راست مى گویى ، یک دینار صدقه مى دهم و یک دینار بکار برم بهتر از این است که قطع درخت کنم ؛ مرا به این کار امر نکرده اند و من پیامبر صلى الله علیه و آله نیستم که غم بیهوده خورم ؛ و دست از شیطان برداشت .
دو روز در زیر بستر خود دو دینار دید و خرج مى نمود، ولى روز سوم چیزى ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت که قطع درخت کند.
شیطان در راهش آمد و گفت : به کجا مى روى ؟ گفت : مى روم قطع درخت کنم ، گفت : هرگز نتوانى و با عابد گلاویز شد و عابد را روى زمین انداخت و گفت : بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا کنم .
گفت : مرا رها کن تا بروم ؛ لکن بگو چرا آن دفعه من نیرومندتر بودم ؟
ابلیس گفت : تو براى خدا و با اخلاص قصد قطع درخت را داشتى لذا خدا مرا مسخر تو کرد و این بار براى خود و دینار خشمگین شدى ، و من بر تو مسلط شدم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۳۰
مهران ارزانی